امروز باشگاه بودم که چندتا از دوستای قدیمی هم اومدن
یکیش که می دونست رابطه من و زهرا چی شد ...ازم از زهرا پرسید
چیزی نداشتم بگم گفتم ازش خبر ندارم همیشه نگرانشم ولی ازش بی خبرم
آخرین بار بعد اون حرفایی که بهم گفت دیگه از اون زمون ازش خبری ندارم
بهش نه اس دادم نه زنگ زدم ....
اونم کلی ناراحت شد وقتی دید این همه ناراحتم
اسرار میکرد بذارم با زهرا حرف بزنه
اما گفتم نه...نمی خواد دیگه خاطره هاشه که باهاشون زندگی میکنم
این مدتم با چند تا کار کردن باشگاه رفتن یه طوری خواستم بی کار نباشم
همیشه سر نماز دعاش میکنم و آخرش کلی گریه که حتی انگار خدا هم
گریه هامو نمیبینه ... این مدت خوب فکر کردم اصلا باور کردنی نیست بعضی حرفا
حرسم میگیره وقتی میبینم اینطوری شده که این وسط هیچ کاری نکردمو...
شاید وقتی ناراحتم باشگاه رفتن و خسته شدنه که آرومم میکنه....
ای خدا خودت باهاش حرف بزن نه کس دیگه
نظرات شما عزیزان:
|